من آن مرغم که افکندم بدام صد بلا خود را
بیک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر نه پایی داشتم در گل
بدست خویش کردم اینچنین بی دست وپا خود را
چنان از طرز و وضع ناپسند خود پشیمانم
که گر دستم دهد از خویش سازم هم جدا خودرا
گر این وضع میترسم که با چندین وفا داری
شود لازم که پیشت وا نمایم بی وفا خود را
چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه پنداری
نمی بایست کرد اول با این حرف آشنا خود را
ببین وحشی که در شوراب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را
در اتاقی که به اندازه ی یک تنهاییست......دل من که به اندازه ی یک عشق است.....به بهانه ی ساده ی خوشبختی خود مینگرد......به نهالی که تٿ در باغچه ی خانه ی من کاشته ای مینگرد
همه چیز در پایان خوب است . اگر خوب نباشد بدانید که هنوز به نقطه پایان نرسیده است
روز اول خیلی اتفاقی دیدمت...
روز دوم الکی الکی چشمهام به چشمت افتاد...
هفته بعد دزدکی بهت نگاه کردم...
ماه بعد شانسی به دلم نشستی
و حالا سالهاست یواشکی دٿست دارم
مرد آمد و دردی به دل عالم شد
از روز ازل قسمت زن ها غم شد
در دفتر خاطرات حوا خواندم
جانم به لبم رسید تا آدم شد
من اون ماهیه قرمزم تو تنگ قلب شیشه ای تو
.
.
.
.
.
.
.
مواظب باش قلبت نشکنه، چون من می میرم