هوالحق

از همان روزی که یوسف را به چاه انداختن یا که با شمشیر و خون دیوار چین را ساختند آدمیت مرده بود گرچه آدم زنده بود .

هوالحق

از همان روزی که یوسف را به چاه انداختن یا که با شمشیر و خون دیوار چین را ساختند آدمیت مرده بود گرچه آدم زنده بود .

حال وهوای گریه هست وقتی برای گریه نیست

حال وهوای گریه هست وقتی برای گریه نیست

کارم گذشت از گریه و

فرصت برای خنده نیست

ناخن به سینه میکشم

ازروی ناچاری ولی

گویی دراین ماتم کده

احساس دردی زنده نیست

من و تو همدرد یک حادثه ایم

پراز حکایت هردو بارو ن

زده ء ابره شکایت

تودرونه آتش سوزنده موندی

من یه خاکستر نشینه تا قیامت

کدامین آشنا یی را به دعوت خوانم امشب

که از نیش به زهر آلوده اش بیمارم هرشب

چگونه قصه ای را با رفقم گویم از درد

که از درد م به خوشحالی نیارد خنده برلب

حال و هوای گریه هست

وقتی برای گریه نیست

کارم گذشت از گریه و فرصت برای

خنده نیست

ناخن به سینه می کشم از روی

نا چاری ولی گویی دراین

ماتم کده احسا س دردی زنده نیست

قصه عشق من و تو یه حدیثه جاودانه

بی گناه گشته اسیر بازی

خشم زمانه

تواین بیگا نه بازار با هیا هوی محبت

مرده انگار عاشقی

کو قصه های عاشقانه

خسته و در به در از زخم حسادت

هردو دلشکسته مرگه صداقت

نارفیقان را ببین خنجر بدست

درکمین نشسته با نام رفاقت