هوالحق

از همان روزی که یوسف را به چاه انداختن یا که با شمشیر و خون دیوار چین را ساختند آدمیت مرده بود گرچه آدم زنده بود .

هوالحق

از همان روزی که یوسف را به چاه انداختن یا که با شمشیر و خون دیوار چین را ساختند آدمیت مرده بود گرچه آدم زنده بود .

زندگی گم شده است

زندگی گم شده است

توی جوئی لبریز

توی بوی سوسن

توی سحر پریان

توی تنهائی ماه

زیر چتر گل مینا

زیر با ران

توی آن غربت دریا

،،،،

زندگی گم شده است

گوش کن

ظلمت پر طپش آدینه

خبر از نیستی ما دارد

شاید از دیو شب اومیترسد

شاید از سردی با د

شاید از خنده مو ج

،،،،،

زندگی گم شده است

من به آوازخوشش نزدیکم

میدم گو ش که لمسش بکنم

زندگی مال منست

فکر ها .... خا طر ه ها مال منست

بگذارید کنارم سبدی

پر کنم زینهمه خوبی و بدی

ببرم روی ترازوی زمان وزن کنم

من ندانم .... که نبینم

عشق از کفه سرازیر شده ست

یا که نفرت لبریز ....

اندکی نور کجاست !

کرم شبتاب ندارد این با غ ؟

اندکی نور کجاست !

زندگی گم شد ه است

حجم رگهای دلم چند برابر شد ه است

مرگ را می بینم

بگذارید هوا ئی بخورم

مرگ آرام نشسته ست بمن مینگرد

چشم مرگ و دل من چند برابر شد ه اند

،،، ،

وای از بودن ما

سا یه ای ماند بجا .

نظرات 1 + ارسال نظر
دختری با کفشهای ورنی سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:34 ق.ظ http://3436.blogsky.com

سلام


خیلی خیلی جالب بود ..


موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد